محمد مهدیمحمد مهدی، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه سن داره
محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
محمد کیامحمد کیا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

محمدهای مامانی

ماه هشتم

دو شبه بابایی میره تهران خونه عزیز من و وروجکهام تنها شدیم امروز کلی گریه کردم سعید وقتی خونه هست نمیفهمم ولی وقتی طی روز نمیبینمش افسرده و دل تنگ میشم خدا وکیلی تا قبل این بارداری انقدر وابستش نبودم از موقعی که باردار شدم نمیتونم نبودشو تحمل کنم چون از اول ازدواجمون تا این حاملگی کار میکردم و خونه مامانم پلاس بودیم حتی یک هفته هم نبود نمیفهمیدم ولی الان حتی از صبح تا غروب برم خونه مامانم شب که با محمد تنها هستیم دیوونه میشم بعد به دنیا اومدن محمدمهدی منو سعید خیلی از هم دور شدیم تازه تازه داشتیم برمیگشتیم روال عادی که  دوباره باردار شدم خیلی جالبه از لحظه ای که میفهمم باردارم  تا بچه به دنیا بیاد حالم از سعید بهم میخوره بابا به خد...
18 آذر 1392

اولین سلام

سلام  و صد سلام  من امروز این وبلاگ رو ساختم تا خاطرات گل پسرهامو بنویسم تا وقتی بزرگ شدن خودشون بخونن لذت ببرن چون خودم وقتی مامانم یا بابام از خاطرات تلخ یا شیرین بچگیم تعریف میکنن خیلی لذت میبرم چه برسه این خاطرات همراه با عکس و توضیح کامل باشه خوش به حال بچه های امروزی با تکنولوزی تکون میخورن عکس و فیلم دارن
18 آذر 1392

هفت ماهگی

ده روز دیگه میرم تو هشت ماهگی یواش یواش داره سخت میشه نشستن بلند شدن خوابیدن و..... خدایا کمکم کن دیروز با بابا سعید و داداشی محمد رفتیم آتلیه عکس بارداری بندازم خیلی قشنگ شد البته صورتم تو عکسها خیلی چاق افتاد حالا خوبه ماه آخر نرفتم خوب باشه حامله ام قشنگتر از این نباید انتظار داشته باشم خلاصه کم یا زیاد زورمو میزنم همه کارهامو به ترتیب انجام بدم مثلا کلی خرید کردم واسه نی نی عکسهامو انداختم تغذیم به لطف تموم شدن ویار بهتر شده آخه به هرکی بگم باور میکنه تا هفت ماهگی ویار دارشتم خدارو شکر تموم شد  پسر گلم این روزا داداشی خیلی لجباز شده تو هر فرصتی که گیر میاره یا با سر یا جفت پا به شما حمله میکنه مامانش بمیره آخه عشقم خیلی ...
18 آذر 1392
1